چهار جمله آموزنده

احادیث
0 428

چهار جمله آموزنده
امام علی علیه السلام فرمودند:

لاَ غِنَى کَالْعَقْلِ، وَلاَ فَقْرَ کَالْجَهْلِ، وَلاَ مِیرَاثَ کَالأَدَبِ، وَلاَ ظَهِیرَ کَالْمُشَاوَرَهِ.
هیچ ثروتی چون عقل نیست و هیچ فقری چون جهل نیست و هیچ میراثی چون ادب نیست و هیچ پشتیبانی چون مشورت نخواهد بود.

نهج البلاغه، حکمت ۵۴٫

شرح حدیث:

شرح حدیث توسط حضرت آیت ‌الله العظمی مکارم شیرازی مدظله‌العالی:

امام (علیه السلام) در این حدیث، چهار جمله آموزنده را بیان می‌کند که مختصراً توضیح می‌دهیم.

امام در جمله اوّل و دوم معیار فقر و دارایی را بیان می‌کند. براستی معیار و میزان فقر و غنا چیست؟ آیا ملاک بی نیازی، داشتن مال و ثروت فراوان است؛ یا معیار فقر، نداشتن مال و مکنت می‌باشد، یا معیار این دو، چیز دیگری است؟ از منظر امام (علیه السلام) هیچ بی نیازی بالاتر از سرمایه عقل نیست، و هیچ فقری بالاتر از جهل نمی‌باشد.

درباره عقل و جهل آیات و روایات فراوانی وارد شده است. کتاب اصول کافی بحث مفصلی به این مهم اختصاص داده است به نام کتاب عقل و جهل جنود و لشکریان عقل و جهل را بیان می‌کند. عقل دارای هفتاد لشکر است و جهل هم همین تعداد لشکر داراست. وقتی فرشتگان عذاب از جهنمیان سؤال می‌کنند که چرا وارد جهنم شدید؛ یکی از جواب‌هایی که اهل جهنم می‌دهند، این است: «(لَوْ کُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا کُنَّا فِی أَصْحَابِ السَّعِیرِ)؛ اگر می‌شنیدیم و تعقل می‌کردیم، از اصحاب دوزخ نبودیم». (۱) بر این اساس، عقل وسیله و ابزار کارآمدی است که انسان را از سقوط به جهنم در امان نگه می‌دارد.

رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «قِوامُ المَرءِ عَقلُهُ، وَ لاَ دِینَ لِمَن لاَ عَقلَ لَهُ؛ قوام آدمی خرد اوست و کسی که خرد ندارد، دین ندارد». (۲)

از مجموع روایات این نکات به دست می‌آید که عقل، انسان را از زشتکاری دور می‌گرداند و به نیکی‌ها فرمان می‌دهد؛ عقل سامان دهنده هر کار و بالابرنده انسان به سوی اعلا علیین و پیام‌آور حقّ است. بهترین توانگری، عقل انسان است و عقل، دوست صمیمی مؤمن می‌باشد: «اَلعَقلُ خَلِیلُ المُؤمِنِ». (۳) مصیبتی چون بی عقلی نیست و هیچ ثروتی پر برکت‌تر از عقل نخواهد بود و هیچ فقری پست‌تر از بی عقلی متصور نمی‌باشد.

امام کاظم (علیه السلام) به هشام بن حکم فرمود: «ای هشام! میان بندگان، چیزی برتر از عقل تقسیم نشده است. خواب عاقل از شب زنده داری نادان برتر است: «نَومُ العاقِلِ اَفضَلُ مِن سَهَرِ الجَاهِلِ». (۴) دوست هر کسی، خرد او و دشمن هر کس نادانی اوست.

بازخواست خداوند در قیامت بر اساس عقل و معرفت افراد است. خداوند به مردم دو حجت داد: یکی حجت درونی و دیگری حجت بیرونی. حجت بیرونی همان فرستادگان و پیامبران و امامان (علیهم السلام) هستند و حجت درونی همان عقل است. عقل، آن است که دانسته سخن بگویی و به آنچه می‌گویی، عمل کنی. بر مبنای عقل است که انسان خداوند را می‌پرستد و از این رهگذر به بهشت دست می‌یابد. ویژگی عاقل آن است که در برابر رفتار جاهلانه‌ی نادانان نسبت به خود، بردباری نشان می‌دهد؛ از کسی که به او ستم کرده است، در می‌گذرد؛ هرگاه بخواهد سخن بگوید، می‌اندیشد و اگر آنچه در نظر دارد، بگوید، مفید بود، آن را بر زبان خواهد راند؛ والّا خاموشی می‌گزیند و سالم می‌ماند. هرگاه با فتنه‌ای روبه رو شود، به خدا پناه می‌برد و دست و زبان خود را نگه می‌دارد و هرگاه فضیلتی بیند، آن را غنیمت می‌شمارد؛ شرم و حیا از او جدا نمی‌شود و در یک جمله، حرکات و گفتار او بر اساس چهارچوبی شرعی و منطقی تنظیم می‌شود. گویی بر رفتار و گفتار خود لگام و عامل کنترل کننده‌ای نصب کرده است؛ زیرا اصل واژه عقل از عقال به معنای مانع و نیروی بازدارنده از معاصی و بی حیایی و لغو و بیهوده‌گری است.

رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «اَعقَلُ النّاسِ اَشَدُّهُم مُدارَاهً لِلنّاسِ؛ خردمندترین مردم، مدارا کننده‌ترین آن‌ها با مردم است». (۵)

عاقل کسی است که هر چیزی را در جای خود به کار برد.
«لَایلسَعُ العَاقِلُ مِن جُحرٍ مَرَّتَینِ؛ عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود». (۶)

امام صادق (علیه السلام) در پاسخ به این پرسش که عقل چیست؛ فرمود: «العَقلُ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحمنُ وَاکتُسِبَ بِهِ الجِنانُ؛ عقل آن چیزی است که به وسیله‌ی آن خدای رحمان عبادت شود و بهشت‌ها به دست آید.» (۷)

امام علی (علیه السلام) درباره نادانی فرمود: «اَلجَهلُ اَصلُ کُلِّ شَرٍّ؛ نادانی ریشه همه بدی‌هاست». (۸)

امام (علیه السلام) در جمله سوم می‌فرماید: هیچ میراثی مثل ادب نیست. توضیحاً این که یک سلسله مفاهیم در دست و زبان مردم است و اسلام به جای این که آنها را از بین ببرد، تفسیر کرد و به شکل تازه درآورد؛ مثلاً آدم خوش قدم و بدقدم نزد مردم و در باور آن‌ها مبتنی بر یک معنای خرافی است؛ اسلام این مفهوم آن را تصحیح کرد و فرمود: زن بد قدم آن است که مهریه‌اش سنگین باشد. «میراث»، از جمله مفاهیمی است که اسلام نگاه جدیدی به آن ایجاد نمود و به آن علاوه بر جنبه مادی که دارد، بار معنوی داد و فرمود: هیچ میراثی مثل ادب پیدا نمی‌شود. پدر که می‌خواهد برای فرزندش ارث بگذارد، دست و پا نکند که یک ملک به ارث بگذارد، بلکه بهترین میراث این است که بچه‌اش را خوب ادب کند.

ادب از قیمتی‌ترین سرمایه‌ها و بهترین میراث حیات آدمی است بدون تردید، سرمایه ادب بالاتر از سرمایه مادی و ثروت است: «ادب مرد به ز دولت اوست».

در برخوردها هیچ چیزی به زیبایی و جذابیت ادب نمی‌رسد اگر ادب را در برخوردهای اجتماعی به کار ببندیم، روابطی سالم و پایدار خواهیم داشت. ادب هنری آموختنی است.

امام صادق (علیه السلام) فرمود: «پدرم مرا به سه نکته ادب کرد و فرمود: هر کس با رفیق بد همنشینی کند، سالم نمی‌ماند و هر کس که مراقب گفتارش نباشد پشیمان می‌گردد و هر کس به جاهای بد، رفت و آمد کند، متهم می‌شود». (۹)

امام علی (علیه السلام) فرمود: «کَفاکَ اَدَباً لِنَفسِکَ اِجتنابُ مَا تَکرَهُهُ مِن غَیرِکَ؛ در ادب کردن تو نسبت به خویشتن، همین تو را بس که آنچه را از دیگری ناپسند می‌بینی، از آن پرهیز کنی». (۱۰)

هر کس حدّ ومرز خود را بشناسد و از آن فراتر نرود، دارای ادب است؛ زیرا ادب به معنای خوی و خصلت نیکو و به معنای حدّ و مرز هر چه نگه داشتن است.

بی ادبی نوعی ورود به منطقه‌ی ممنوعه و پایمال کردن حدّ و حریم در برخوردهاست.

امام علی (علیه السلام) فرمود: «اَفضَلُ الاَدَبِ اَن یقِفَ الإنسانُ عَلی حَدِّهِ وَ لاَیتَعَدّی قَدرَهُ؛ برترین ادب آن است که انسان بر سر حدّ و مرز و اندازه‌ی خویش بایستد و از قدر خود فراتر نرود.» (۱۱)

ادب به خودی خود ارزشی اخلاقی و اجتماعی است، و در هر کس و هر کجا باشد، باعث محبّت و مجذوبیت دیگران می‌شود و صاحبش را عزیز و دوست داشتنی می‌کند. حسب و نسب هم با ادب، ارزش می‌یابد.

امام علی (علیه السلام) فرمود: «لاَ شَرَفَ مَعَ سُوِء الأدَبِ؛ با بی ادبی، هیچ شرافتی نیست». (۱۲)

به این نکته باید توجّه کرد که ادب و بی ادبی دارای نشانه‌هایی است و شناخت ادب، جز با شناخت بی ادبی میسّر نیست؛ زیرا اشیا با ضد خودشان شناخته می‌شوند. اگر متانت در گفتار و وقار در رفتار، نشانه‌ی ادب است؛ بی تردید گفتار زشت، بددهانی، تندخویی، زشت‌گویی، دشنام، توهین، خیره سری و لجاجت علامت بی ادبی است. لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان: هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد، از فعل آن پرهیز کردم. (۱۳)

چنان که باید صفت کم حرفی را از ورّاجان پرحرف و بیهوده گو آموخت. بزرگواری و کرامت نفس را از ملاحظه زشتی کار تنگ نظران و خسیس طبعان فرا گرفت.

امام علی (علیه السلام) فرمود: «اِذَا رَأیتَ فی غَیرِکَ خُلقاً ذَمیماً فَتَجَنَّب مِن نَفسِکَ اَمثالَهُ؛ هرگاه در دیگری اخلاق ناپسندی را دیدی، بپرهیز که آن گونه رفتار در خودت نباشد». (۱۴)

از حضرت عیسی (علیه السلام) پرسیدند: «چه کسی تو را ادب آموخت؟ فرمود: کسی مرا ادب نکرد، من زشتی جهل را دیدم و از آن پرهیز کردم». (۱۵)

رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «اَدِّبنی رَبِّی فَاَحسَنَ تَأدِیبی؛ پروردگارم مرا ادب کرد و نیکو ادب نمود». (۱۶)

رفتار پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلم) نمونه عالی اخلاق و ادب است. آن حضرت با هر کس رو به رو می‌شد، سلام می‌کرد؛ هرگز پای خود را پیش کسی دراز نمی‌کرد؛ هنگام نگاه، به صورت کسی خیره نمی‌شد؛ با چشم و ابرو به کسی اشاره نمی‌کرد؛ هنگام نشستن، تکیه نمی‌داد؛ وقتی با مردم دست می‌داد و مصافحه می‌کرد، دست خود را عقب نمی‌کشید، تا طرف مقابل دست خودرا بکشد؛ هیچ خوراکی را مذمّت نمی‌کرد؛ به هیچ کس دشنام و ناسزا نمی‌گفت و بدی را با بدی پاسخ نمی‌داد؛ هیچ کس را ملامت و سرزنش نمی‌کرد و در پی کشف اسرار دیگران نبود؛ خنده‌هایش تبسّم بود و قهقهه سر نمی‌داد؛ بسیار با حیا بود و سخن کسی را قطع نمی‌کرد.
امام علی (علیه السلام) فرمود: «اَلآدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَهُ؛ رعایت ادب همچون لباس فاخر و زینتی و نو است». (۱۷)

همچنین فرمود: «اَلاَدَبُ یغنی عَنِ الحَسَبِ؛ ادب انسان را از افتخارات پدران و نیاکان بی نیاز می‌کند». (۱۸)

نیز فرمود: «ادب نیکو جایگزین شرافت و افتخارات خانوادگی است. شرافتی سودمندتر از ادب نیست. زیور شما ادب است».
امام (علیه السلام) در جمله چهارم می‌فرماید: هیچ پشتیبانی مثل مشاوره نخواهد بود.

معمولاً نیروی انسانی به تنهایی برای حل مشکلات کافی نیست؛ زیرا بین مشکلات و توان انسان اصولاً موازنه نیست و باید از دیگران کمک بگیرد.

در اسلام به مشاوره اهمیت خاصی داده شده است. رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلم) با این که قطع نظر از وحی آسمانی، آنچنان فکر نیرومندی داشت که به مشاوره نیازی نداشت؛ در بسیاری از امور با دیگران مشورت می‌کرد و به رأی صاحب نظران احترام می‌نهاد؛ برای این که از یک سو مسلمانان را به اهمیت مشورت متوجّه سازد، و از سوی دیگر نیروی فکر و اندیشه را در افراد پرورش دهد.

اصولاً کسانی که کارهای مهم خود را با مشورت و صلاحدید دیگران انجام می‌دهند، کم‌تر گرفتار لغزش می‌شوند و برعکس، کسانی که گرفتار استبداد رأی هستند و خود را از آرا و افکار دیگران بی نیاز می‌دانند، غالباً به اشتباه گرفتار می‌شوند. استبداد رأی، شخصیت انسان را می‌شکند، افکار را متوقف می‌کند و استعداد را نابود می‌سازد.

در روایات بر اصل مشاوره تأکید فراوانی شده است؛ چنان که موضوع بسیاری از روایات علاوه بر اهمیت اصل مشاوره، بر این نکته متمرکز است که با چه کسانی مشورت کنیم و از مشورت با چه کسانی اجتناب نماییم:

امام علی (علیه السلام) فرمود: «مَنِ اسْتَبَدَّ بِرَأْیهِ هَلَکَ وَ مَنْ شَاوَرَ الرِّجَالَ شَارَکَهَا فِی عُقُولِهَا؛ کسی که استبداد رأی داشته باشد، هلاک می‌شود و هر کس با مردان بزرگ مشورت کند، در عقل و دانش آن‌ها شرکت می‌جوید». (۱۹)

همچنین آن حضرت می‌فرماید: «وَلاَ تُدخِلَنَّ فی مَشَورَتِکَ بَخِیلاً یعدِلُ بِکَ عَنِ الفَضلِ وَ یعِدُکَ الفَقرَ، و لاَ جَبَاناً یضعِفُکَ عَنِ الأمُورِ، وَ لاَ حَرِیصاً یزَینُ لَکَ الشَّرَهَ بِالجَورِ؛ با افراد بخیل مشورت نکن؛ زیرا تو را از بخشش و کمک به دیگران بازمی‌دارند و از فقر می‌ترسانند. همچنین با افراد ترسو مشورت نکن؛ زیرا آن‌ها تو را از انجام دادن کارهای مهم بازمی‌دارند و نیز با افراد حریص مشورت نکن؛ چون آن‌ها برای جمع آوری ثروت و یا کسب مقام، ستمگری را در نظر تو زیبا جلوه می‌دهند». (۲۰)

همچنین آن بزرگوار فرمود: «لاَتَستَشِیر الکَذّابَ فَإِنَّهُ کَالسَّرابِ: یقَرِّبُ عَلَیکَ البَعیدَ وَ یبَعِّدُ عَلَیکَ القَرِیبَ؛ با دروغگو مشورت مکن؛ زیرا دروغگو مانند سراب، دور را در نظرت نزدیک نشان می‌دهد و نزدیک را دور». (۲۱)

امام صادق (علیه السلام) فرمود: «کسی که با او مشورت می‌کنی، باید این چهار شرط را داشته باشد: ۱٫ عاقل باشد. ۲٫ آزاده و متدین باشد. ۳٫ دوست و برادر وار باشد. ۴٫ راز خودت را به او بگویی و او به اندازه‌ی خودت از آن راز آگاه باشد، امّا آن را بپوشاند و به کسی نگوید». (۲۲)

در جنگ بدر، لشکر اسلام طبق فرمان رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلم) در نظر داشتند که در منطقه‌ای اردو بزنند. یکی از یاران حضرت به نام «حباب بن منذر» عرض کرد: «ای رسول خدا! این محلی که برای استقرار لشکر انتخاب کردید، طبق فرمان خداست که تغییر آن جایز نباشد و یا طبق صلاحدید خود شما می‌باشد؟» پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «فرمان خاصی در آن نیست.» حباب عرض کرد: که این جا به این دلیل و آن دلیل برای اردوگاه جای مناسبی نیست؛ دستور دهید که لشکر از این محل حرکت کند و در نزدیکی آب برای خود محلی انتخاب نماید پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلم) نظر او را پسندیده و مطابق رأی او عمل کرده.

مشورت باعث می‌شود که انسان از تجربه دیگران استفاده کند. نمونه‌ای دیگر را ملاحظه فرمایید تا معلوم شود که تجربه چگونه باعث نجات انسان می‌شود:

در زمان معتصم هشتمین خلیفه بنی عباس که به دستور او شهر سامرا ساخته شد وی ۸ سال و ۸ ماه و ۸ روز خلافت کرد و ۸ قصر ساخت و ۸ فتح داشت و امّی بود و از نوشتن خط بهره‌ای نداشت و در سال ۲۲۷ هجری وفات کرد. لشکر روم در زمان او به شهرهای مرزی اسلام حمله کردند و به مال و جان مسلمین آسیب رساندند، یکی از مسلمانان که از نزدیک ناظر حملات دشمن به مسلمانان آن سامان بود، با سرعت خود را به مرکز خلافت رساند و به دربار معتصم آمد و گفت: من در قلعه عموریه بودم و دیدم که یکی از سربازان رومی، زن مسلمانی را به اسیری گرفت و به صورتش سیلی زد. زن مسلمان با صدای بلند فریاد زد: وامعتصماه! و خلیفه وقت را به یاری طلبید؛ امّا سرباز رومی با تمسخر به او گفت: بلی، اکنون معتصم بر اسب ابلق (سیاه سفید) سوار می‌شود و به یاری تو می‌آید! و دوباره او را سیلی زد. معتصم از شنیدن این خبر سخت ناراحت شد و به مرد گفت: عموریه در کدام جهت واقع شده است؟ مرد به طرف عموریه اشاره کرد. معتصم صورت خود را به آن طرف گرداند و با صدای بلند گفت: لیبک،‌ای زن ستمدیده‌ی مظلوم.! به خدا قسم، معتصم دعوت تو را اجابت می‌کند. فوراً دستور داد که لشکر عظیم و کم نظیری مهیای حرکت کنند. طولی نکشید که کلیه ساز و برگ نظامی به طور کامل برای سپاه آماده شد و معتصم به همراهی لشکر به طرف قلعه عموریه حرکت کردند تا به قلعه عموریه رسیدند.

قلعه بسیار محکم بود، سپاه عظیم مدتی برای فتح قلعه کوشش کرد؛ ولی نتیجه‌ای به دست نیاورد؛ به طوری که سربازان رفته رفته روحیه‌ی خود را از دست می‌دادند و آثار یأس و شکست در قیافه آن‌ها خوانده می‌شد و از سویی منجمین هم خبر دادند که قلعه موقعی فتح می‌شود که انجیرها و انگورها برسند و لذا باید سربازان و فرماندهان چند ماه معطل بمانند تا تابستان فرا برسد. معتصم از این قضیه بسیار ناراحت شد تا این که در یکی از شب‌ها در کمال پریشانی، با لباس مبدّل از خیمه سلطنتی خارج شد تا شخصاً بین سربازان برود و سخنان آن‌ها را بشنود. ضمن گشت و گذار، عبورش به قسمت فنّی سپاه افتاد، آهنگری را دید که مشغول کار است و نعل اسب می‌سازد، شاگرد جوانی دارد که سرش طاس و صورتش بدمنظر است. با کمال تعجب دید هر دفعه که شاگرد چکش خود را روی آهن سرخ می‌کوبد با خود می‌گوید: این چکش به کلّه معتصم! چند بار این جمله را تکرار کرد.

استاد آهنگر از شنیدن این سخن ناراحت شد و لذا به شاگردش گفت: پسر! تو با این سخنانت ما را گرفتار خواهی کرد! تو را با معتصم چه کار است، برای چه این حرف را می‌زنی؟ شاگرد گفت: معتصم مرد بدتدبیری است. او این همه نیرو و قدرت در اختیار دارد؛ امّا نمی‌تواند قلعه را فتح کند. اگر فرماندهی لشکر را به من بسپارد، فردا قبل از غروب داخل قلعه خواهم بود! معتصم تعجب کرد و به خیمه بازگشت و صبح، شاگرد را به خیمه خود فراخواند و پرسید: این چه سخنانی است که از تو به من رسیده است؟! شاگرد گفت: تمام آنچه خبر دادند، صحیح است. معتصم فرماندهی لشکر را به او داد و خلعتش بخشید و گفت: جنگ را آغاز کند. شاگرد ابتدا تمام تیراندازان را احضار و از میان آن‌ها تیراندازان حرفه‌ای را جدا کرد و همه آن‌ها را در پشت دیوار یک طرف قلعه مستقر نمود. در وسط دیوار این قسمت قلعه از الوار درخت‌های ساج به طول تمام دیوار قلعه به عرض سه وجب چوب کشی کرده بودند که نمایان بود و ضمناً خاصیت چوب ساج این است که در مقابل آتش، خیلی زود مشتعل می‌شود. شاگرد دستور داد تمام کوره‌های آهنگری را در سراسر این قسمت دیوار قلعه مستقر نمایند و نیش تیرها را در آتش سرخ کنند و این خط چوب سراسری را نشانه قرار دهند و به آن تیراندازی نمایند و در این کار دقت داشته باشند؛ به طوری که هر کس تیرش به خطا رود، مجازاتش مرگ است! تیرهای گداخته پی در پی به چوب‌ها نشست. طولی نکشید که الوارهای ساج مشتعل شد و دیوارهایی که بر آن چوب‌ها ساخته شده بود فرو ریخت و راه برای ورود سربازان به داخل قلعه باز شد و به دنبال آن، سربازان تکبیر گویان وارد قلعه شدند. معتصم، بر اسب ابلقی سوار شد و آن کسی که خبر سیلی خوردن زن مسلمان را به وی داده بود، با خود به داخل قلعه آورد و گفت: آن نقطه‌ای که زن ستمدیده فریاد زد: وامعتصماه! کجاست؟ معتصم در همان نقطه زن سیلی خورده را به حضور طلبید و به او گفت:‌ای بانوی مسلمان! آیا معتصم ندای تو را لبیک گفت؟ سپس سرباز را احضار کرد و به غلامی زن مسلمان درآورد و مردی را که زن مسلمان را به کنیزی گرفته بود، با تمام ثروتش به آن بانوی مسلمان تملیک نمود. لشکر اسلام ۵۵ روز در آن قلعه ماندند؛ امور داخلی آن را منظم کردند و سپس به پایتخت بازگشتند. (۲۳)

پی‌نوشت‌ها:
۱٫ سوره‌ی ملک، آیه‌ی ۱۰٫
۲٫ بحارالانوار، ج ۱، ص ۹۴٫
۳٫ بحارالانوار، ج ۷۵، ص ۴۰٫
۴٫ بحارالانوار، ج ۱، ص ۱۵۴٫
۵٫ امالی صدوق، ص ۲۰٫
۶٫ بحارالانوار، ج ۱، ص ۱۳۲٫
۷٫ اصول کافی، ج ۱، ص ۱۱٫
۸٫ غررالحکم، ص ۹۳۰٫
۹٫بحارالانوار، ج ۷۵، ص ۲۶۱٫
۱۰٫ میزان الحکمه، ج ۱، ص ۷۲٫
۱۱٫ میزان الحکمه، ج ۱، ص ۷۳٫
۱۲٫ همان، ص ۶۸٫
۱۳٫ گلستان سعدی.
۱۴٫ همان، ص ۷۰٫
۱۵٫ بحارالانوار، ج ۱۴، ص ۳۲۶٫
۱۶٫ میزان الحکمه، ج ۱، ص ۷۸٫
۱۷٫ همان، ص ۶۸٫
۱۸٫ بحارالانوار، ج ۷۵، ص ۶۸٫
۱۹٫ نهج البلاغه، حکمت ۱۶۱٫
۲۰٫ نهج البلاغه، نامه ۵۳، فرمان مالک اشتر.
۲۱٫ میزان الحکمه، ج ۵، ص ۲۱۴٫
۲۲٫ میزان الحکمه، ج ۵، ص ۲۱۶٫
۲۳٫ کتاب «جوان» فلسفی، ج ۱، ص ۲۲۹٫

منبع: گفتار معصومین (علیهم السلام)، جلد سوم (درس اخلاق حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی)، گردآوری: سید محمد عبدالله ‌زاده، قم: انتشارات امام علی بن ابی‌طالب (علیه السلام)، چاپ سوم (۱۳۹۴).

شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
نظر بدهید

توجه داشته باشید که آدرس ایمیل نمایش داده نمی شود.

توجه داشته باشید پس از تایید نمایش داده می شود